هرس میخوانم. عاشق روزمرگی ام. عاشق هیچ گرهای در داستان نبودن. نمیدانم هرس روزمرگی حساب میشود یا نه. ولی داستانش توی خرمشهر و هور و آبادان است. رسول را صدا میزنند ابوشروان. کسی به اسم پسر زنده اش صدایش نمیزند. دنبال زنش نوال است. زنی که جلوی چشمش، پسرش توی حمله به خرمشهر غرق خون شده بود. نوالی که میگوید هیچ مردی توی خیابانها دیگر نمیبینم. داشتم میگفتم. عاشق روزمرگی ام. روزمرگیهای زویا پیرزاد توی کتاب چراغها را من خاموش میکنم. انقدر نامش را گفته ام که با دیدن اسم کتابش، همه یاد من میافتند. چراغها را سه بار خوانده ام. عصرهایی که توی آشپزخانه عصرانه میخورم، خودم را کلاریس، مادر دو دختر ابتدایی و یک پسر میبینم. دوست دارم لبه پنجره آشپزخانه را گلدان بذارم. دوست دارم روزی ملخها حمله کنند. دوست دارم همسایهای داشته باشم که دوستش نداشته باشم ولی با دیدنش یک طوری شوم. داستان کلاریس هم توی آبادان است. داستانهای با فضای آبادان را دوست دارم. اسم دخترهای نوال هنور توی ذهنم است. امل و انیس. نوال مادر نخلها شده. تا جایی که من خوانده ام دیگر برای بچههایش مادری نمیکند. بر میگردم به چراغها. هر وقت که به دستهایم نگاه میکنم یاد آن جمله اش میافتم که نوشته بود آدمهای حساس انگشتهای باریک و ظریفی دارند. حساس بودم؟ نمیدانم. این روزها هیچ چیز نمیدانم و فکر کنم پانزده روز شده که خانه مانده ام و نمیدانم دنیای بیرون چگونه میگذرد. دوست دارم توی زنانگی داستانهای زویا زندگی کنم. دوست دارم نوال باشم و مادر نخلهای هور. نمیدانم چه مینویسم. میل عجیبی به نوشتن در وجودم است که مرا سوق میدهد که بنویسم ولی ذهنم خالی از کلمات و زندگی است. هیچ اتفاق خاصی نمیافتد یا بهتر بگویم، نمیبینم که درباره اش بنویسم. توی همین داستانها زندگی میکنم. از این کتاب به آن کتاب. از این شاخه به آن شاخه. شبیه زندگی ام. شبیه زندگی این روزهایم...